یک روز روشن در میدان شهر یک درگیری شکل گرفته بود و نیروهای پلیس و امنیت و ارتش همگی برای آرامش بخشیدن به اوضاع به آن منطقه شتافته بودند. در آن میان همسر تقریباً صدساله ی یک ژنرال با دخالت در کار آن نظامیان و نیروهای امنیتی سعی داشت به آنان بفهماند که اقدامات آنان چندان درست نمیباشد. یک خبرنگار که امکان گفتگو با هیچکدام از مردم و نیروهای امنیتی را نیافته بود، با خودش فکر کرد که بهتر است برای حفظ شغلش، حداقل دست خالی به دفتر خبرگزاری شان برنگردد و حداقل با آن همسر محترم آن ژنرال محترمتر گفتگویی کند. متن گفتگوی آن خبرنگار را در اینجا میخوانید:
- با سلام و احترام فراوان. من از خبرگزاری (...) هستم و خواستم نظر شما را درباره وقایع امروز در این محل بدانم.
- به نظر من کارشان خوب نیست. همسر من مخالف است.
- همسر شما از نیروهای امنیتی است؟
- نه، همسر من ژنرال است.
- همسر شما چند ساله میباشد؟
- همسر من بیست-و-پنج ساله میباشد.
- چه عجیب. چرا؟ (چه احمقانه!...) ببخشید...
- من هم بیست-و-پنج ساله میباشم.
- (عجب! هان؟! آهان، عجیب!... آخ!!!)... بله، همسر شما اکنون کجا است؟
- همسر من بیست-و-پنج سال است در قبرستان واقع در محله (...) میباشد.
- چه عجیب! (آخ!!!)... ببخشید... الان شما دارید نزد همسرتان میروید؟ (هان؟!... آخ!!!)...
- من تصمیم گرفتم تا سی سالگی ام سر قبر همسرم نروم... که بعد وقتی مرا دید، حسابی شوقزده و خوشحال شود...
- (حالا تیتر گفتگو را چکار کنم؟!... آخ!!!... )...
زمان: نسبتاً جدید. مکان: نسبتاً غریب. (یا مثلاً سال 2023، مثلاً در یک کشور اروپای غربی)
29 ژوئن 2023